من غروب را دوست دارم
من غروب را دوست دارم
تابستان!به چشمهايم نگاه كن، تو را فرياد مي زنند. دفتر انتظار را كه مرور مي كنم، ظهور سبز و آفتابي ام مي كند. با ياس سپيد، بيا و غبارمان را از آينه ها بتكان و دل ها را به روشنايي روح بلندت، پيوند بزن. وقتي تو بيايي، در كابوس شبانه، هزار خورشيد استوايي طلوع خواهد كرد. هزار شوق، طلوع خواهد كرد. هزار ستي، طلوع خواهد كرد. و من غروب را دوست دارم! غروبي كه توانستم به اوج دوست داشتن سفر كنم، غروبي كه در آن كوله بار عشق را بستم و به جزيره عشق، سفر كردم: غروبي كه در آن تنهايي، ديگر معنا نداشت، غروبي كه در آن وجودم، همه وجودم عاري از غم و اندوه شد و قصه غصه به سر رسيد. غروبي كه در آن وجودم گرما گرفت....غروب را، همه غروب ها را دوست دارم، اما نه غروب قلبم را، در غروب رنگي نهفته است كه آشنايي را به نيازي زندگي بخش بدل مي كند. سفر!شايد برگردد. اتاق را در حنجر ه آوازخواني پير، كاشته ام. اتاقم را در خلوت جزيره اي خاكي كاشته ام تا برگردد. گريه نمي كنم كه هميشه مي گفت: «سفر، بغض سادة كودكي بود...» شايد برگردد نشاني ام را از شب قصه هاي ترك خورده پرنده كوير بپرسد. هنوز هم منتظرم. شايد خدا را به شب شعرهاي پريشانِ من هديه دهد، شايد برگردد. زندگي!زندگي آغازي دوباره است...و صبح، با نگاه تو آغاز مي شود. زندگي را، عشق را با نگاه تو آغاز مي كنم، گاهي كه اندوه، بر من چيره مي شود، نام تو را به زبان مي آورم تا مرهم دل شكسته ام باشي. من از جاده ها و دريا هاي آبي، عبور مي كنم. به هر سو كه مي روم. صداي قطره هاي ژرف باران، آوازي از عشق است. آيا تو روزي شعرهاي مرا خواهي خواند؟ خورشيد كه طلوع مي كند. كنار پنجره مي ايستم و زندگي را كه با نگاهت، دوباره آغاز مي شود انتظار مي كشم...تماشا مي كنم.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen