چه تلخ است رمز جدایی ، روزی که آخرین نگاه سرد و بی مهرت را به چشمان اشک آلودم دوختی و گفتی خداحافظ
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار منای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون منیادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گواندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستانگفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمانخندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبرچون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای اوگفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیانگفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار مننشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار منمی گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار مناین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار منتو سرده و من سرگران ای ساقی خمار منوانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار منگفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار منخواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار منبفروش یک جامم به
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen