Mittwoch, 13. Juli 2011

روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند




فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

فکر میکنی اهميت دارد
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه
برای نبود روشنایی آفتاب
تنگتر می شود
فکر میکنی بنفشه ها
شبها
به جای خالی آفتاب
از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بگو...

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟

فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد
ستایش را نمی شناسم؟
مگر من سوره های آزادی را نسجودم
و به مُهر عشق نماز نخواندم؟

فکر میکنی مثل همهء پرندگان
در فصلی از سال کوچ میکنم؟

باور کن
من از عشاقم
از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان

در خامشی حضورم مرا بفهم یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن




من با گرمای عشق تو زنده ام

چه زیباست

که تو تنها نیاز من باشی

و چه عاشقانه است

که تو تنها آرزویم باشی

و چه رؤیایی است

این لحظه های ناب عاشقی

و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را با فقط تو حس می کنم

و اگر غروری در من هست غرور عشق به توست



گر با غم دوريت نسازم چه كنم

با ياد تو گر عشق نبازم چه كنم

چون در نظرم فقط تويي ماييه ناز

گر من به تو اي دوست ننازم چه كنم




ما گنه کاریم، آری، جرم ما هم عاشقی ست
آری، امّا آن که آدم هست و عاشق نیست، کیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن، ای دل! کار دشواری ست، نیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لبِ بی خنده، باید جای خندیدن، گریست
زندگی بی عشق، اگر باشد، هبوطی دائم است
آن که عاشق نیست، هم این جا، هم آن جا، دوزخی ست
عشق، عین آبِ ماهی، یا هوای آدم است
می توان، ای دوست! بی آب و هوا یک عمر زیست؟
تا ابد، در پاسخِ این چیستانِ بی جواب

بر در و دیوار، می پیچد، طنینِ چیست؟ چیست؟ ...

اکنون که ارغوان به تو نفروخت گل فروش






اکنون که ارغوان به تو نفروخت گل فروش
پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

از یاد بردن غم عالم میسر است
اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

کوشش چه می کنی که از این سنگ بگذری
کوهی است پشت سنگ از این بیشتر مکوش

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است
در شور نیز ناله ی ما می رسد به گوش

اتش بزن به سینه ی اتش گرفته ام
اتش گرفته را مگر اتش کند خموش

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم






بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت
__________________

عشق ناتمام ميگويد: من تو را دوست دارم چون به تو نياز دارم









مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام ميافتد .
دوري ، عشق را شدت ميبخشد و نزديكي ،قوت .
پيري مانع از عشق نيست اما عشق تا حدودي مانع از پيريست .
هرگز ندا نستم چگونه ستايش كنم تا آنكه آموختم .
عشق ناتمام ميگويد: من تو را دوست دارم چون به تو نياز دارم .
عشق تمام ميگويد: من به تو نياز دارم چون تو را دوست دارم .
درحساب عشق يك +يك مساوي است با همه چيز و دومنهاي يك برابرهيچ .
عشق چيزي جزيافتن خويش در ديگران و شادكامي در شناخت نيست .
عشق همانند پروانه ايست كه اگر سفت بگيري له ميشودو اگر سست بگيري ميگريزد .
عشق چون ميوه است. ممكن است خوب به نظرآيد اما تا وقتي كه نرسيده آن را گاز نزن .
عشق چون ساعت شني است . با خالي شدن مغز، قلب پر ميشود .
عشق غلبه خيال بر خرد است .
مرد به كرات عشق ميورزد ، اما كم . ولي زن به ندرت ،اما بسيار .
مردها همواره ميخواهنداولين عشق يك زن باشند و زنها دوست دارن آخرين عشق يه مرد باشند .
تنها پاداش عشق ، تجربه عاشقي است .
با عشق وشكيبائي چيزي ناممكن نيست .
عشق، قانون نمي شناسد ودوست داشتن ، اوج احترام به مجموعه اي از قوانين عاطفي است .
عشق ، معيارها را بهم مي ريزد و دوست داشتن برپايه ي معيارها بنا ميشود .
عشق ،ويران كردن خويشتن است و دوست داشتن ساختني عظيم .
عشق فوران مي كند چون آتشفشان و سرازير ميشود چون آبشاري عظيم و دوست داشتن جاري ميشود چون رودخانه اي بر بستري با شيب نرم .
عشق ناگهان وناخواسته شعله ميكشد و دوست داشتن از شناختن وخواستن سرچشمه مي گيرد .
عشق دق الباب نميكند،مودب نيست ، حرف شنو نيست ، درس خوانده نيست ، درويش نيست .
سربزير نيست ،مطيع نيست ، عشق ديوار را باور نميكند، كوه را باور نميكند ، گرداب را باور نميكند، مرگ را حتي باور ندارد
__________________
اگر صخره در مسیر رود نبود رود هیچ آوازی از خود سر نمی داد

من تو را تا بیکران ها من تو را تا کهکشانها








من تو را تا بیکران ها من تو را تا کهکشانها
از زمین تا اسمانها دوست دارم می پرستم
من تو را همچون اهورا من تو را همچون مسیحا
همچون عطر پاک گلها دوست دارم می پرستم


من تو را با هستی خود با وجودم
عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه هایه انتظارم
عاشقم با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو یاسمن ها نسترن ها
من تو را با انچه هستی دوست دارم می پرستم
__________________




تو كيستي كه من اينگونه بي تابم؟

شب از هجوم خيالت ،نمي برد خوابم

تو چيستي كه من از موج هر تبسم تو

بسان قايق سرگشته روي گردابم

تودركدام سحر بركدام اسب سپيد؟

تورا كدام خدا؟

توازكدام جهان؟

تودركدام كرانه ،توازكدام صدف؟

تودركدام چمن،همره كدام نسيم؟

تو ازكدام شبو؟