به شب سوگند بي رويت سحرگاهي نمي خواهم
به شب سوگند بي رويت سحرگاهي نمي خواهم
به شام تيره جز چشمت دگر ماهي نمي خواهم
به روي غير مي بايد مزو نبدم نگاهم را
که شد هجران چشمانت نظر گاهي نمي خواهم
بهشت جاودان را گو که براغيار ارزاني
که من جز دولت عشقت به دل جاهي نمي خواهم
اگر افسوس بتواند دگرگون سازد اين دنيا
من از الطاف رباني بجز آهي نمي خواهم
وگر شام سير روزان دگر فردا نمي گردد
به جز راه فنا ديگر ز حق راهي نمي خواهم
به طوفان بلا دل را سپردم ي جلال از غم
که اين دنياي فاني را قد گاهي نمي خواهم
مرا اکنون بخواه اي گل که محجوبانه مي گويم
به پيري عهد عشقم را دگر خواهي نمي خواهم
شب هجرانت از سري به صبح مرگ مي خندم
که را گويم که جز رويت سحر گاهي نمي خواهم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen