رها کن؛ زندگی مشت پرم را
رها کن!...
رها کن!...
رها کن؛ زندگی مشت پرم را
ز دام آشیانها ؛
که می خواهد دلم پرواز آزاد ؛
فراز آسمانها .
رها کن!...
رها کن کاندکی بال و پرم هست،
توانی در تنم هست.
چه حاصل زان رهایی ؟
که در من طاقت پرواز نبود؛
ز فرط نا رسایی.
رها کن!...
رها کن؛ جان بی جانانه ییرا
که از بی آرزویی:
دلش در سینه افسرد،
چراغ روشن راهش فرو مرد !
رها کن!...
رها کن، هیچ جای گفتگو نیست!
جهان تو؛ جهان آرزو نیست،
تمنا جلوۀ شبحیست مرموز،
توان جستجو نیست!...
رها کن!...
رها کن؛ تا بخود سازم جهانی :
ز نیرنگ و ز افسون،
ز بند هر دو بیرون
یکی دنیای آزاد آفرینم
جدا از فطرت دون.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen