Donnerstag, 13. August 2009

رها کن؛ زندگی مشت پرم را


رها کن!...



رها کن!...

رها کن؛ زندگی مشت پرم را

ز دام آشیانها ؛

که می خواهد دلم پرواز آزاد ؛

فراز آسمانها .



رها کن!...

رها کن کاندکی بال و پرم هست،

توانی در تنم هست.

چه حاصل زان رهایی ؟

که در من طاقت پرواز نبود؛

ز فرط نا رسایی.



رها کن!...

رها کن؛ جان بی جانانه ییرا

که از بی آرزویی:

دلش در سینه افسرد،

چراغ روشن راهش فرو مرد !



رها کن!...

رها کن، هیچ جای گفتگو نیست!

جهان تو؛ جهان آرزو نیست،

تمنا جلوۀ شبحیست مرموز،

توان جستجو نیست!...



رها کن!...

رها کن؛ تا بخود سازم جهانی :

ز نیرنگ و ز افسون،

ز بند هر دو بیرون

یکی دنیای آزاد آفرینم

جدا از فطرت دون.

Keine Kommentare: