Donnerstag, 13. August 2009

شامگاهان که عروس فلکی







مرگ شاعر



شامگاهان که عروس فلکی

پرده افگند ز حُسن ملکی

مهر، آهسته بشد حجله نشین

شاهد ماه، بر آمد ز کمین

زهره آمد به میان چنگ نواز

بیخود و عشوه کنان، نغمه طراز

دختران فلکی رقص کنان

گشت یک یک ز پس پرده عیان

انجمنها به فلک گشت به پا

شعله رویان همگی جلوه نما

همه، روشندل و آیینه پرست

همه، از جام مه چارده مست

خانۀ چرخ چراغان گردید

دشت و در نیز زر افشان گردید

نور مه در چمن آمد به نظر

به زمرد ورق نازک زر

هر طرف دخترکان چمنی

جامه ها سرخ وسپید و سمنی

چاک پیراهن شان رایحه خیز

باد آهسته از آن غالیه بیز

نرگس و لاله بکف جام و چراغ

بلبل وفاخته رامشگر باغ

آبشار هر طرفی گرم خروش

ز دلش موج به مستی زده جوش

باغ پُر لطف و هوا عطر افشان

رُخ گل گرمتر از طبع جوان

من شوریده سر حُسن پرست

شده زین منظره ها بیخود و مست

هر طرف سیر کنان محو جمال

غرق کیفیت امید وصال

ناگهان نالۀ جانسوز حزین

به محیط دلم انداخت طنین

ناله یی کز جگر سوخته بود

آتشی در چمن افروخته بود

پیش رفتم به لب آب روان

پهلوی نارونی گشت عیان

پیکر بی رمق و چهرۀ زرد

تابلوی شده ترسیم ز درد

بر لبم رفت که ای خسته روان !

چه فتاده است ترا بر دل و جان ؟

که چنین نالۀ سوزنده کشی ؟

هر زمان آه گدازنده کشی ؟

آه گرم از دل پُر درد کشید

اشک گلگون به رُخ زرد چکید

گفت: دردی نبود در بدنم

جز غم خلق و هوای وطنم

شاعرم قلب جوانی به برم

بود انگیزۀ چشمانم ترم

هر چه بینم همگی رنج فزاست

منظر دیدۀ دل روح گزاست

داغم از غفلت اولاد وطن

جهل تا دامن شان برده یخن

همگی بی خبر از رمز حیات

همگی منتظر روز ممات

سینه ها سرد و دل از سوز، بری

روح افسرده ز بی برگ و بری

آرزو ها، همه نا پخته فنا

گفتگو ها، همه جا وسوسه زا

سایق خواسته ها حرص و هوس

هستۀ صلح و صفا کینه و بس

چون نه تفریق شود ناکس و کس

حافظ خانۀ عنقاست مگس

نو جوانان همه بی باده خراب

بهر تزئین ظواهر به شتاب

همه ز افسونگر غربی، شده غرق

داغ ها بر جگر مادر شرق

سینۀ سوختۀ مام وطن

رنگ از رُخ شدۀ شرق کهن

آتشی در دلم افروخته است

به من از خود شدن آموخته است

آه، ای پیکر افسرده وطن !

آه، ای غنچۀ پژمرده وطن !

آه، ای بازوی بشکستۀ شرق !

آه، ای دست عقب بستۀ شرق !

بعد ازین طاقت افغانم نیست

تاب آه شرر افشانم نیست

تا نبینم دگر این توده به خواب

حالش از غفلت بسیار خراب

خواهم اکنون که براید نفسم

وارهاند ز فشار قفسم

آخرین نکته همین بود که گفت

مژه اش عقدۀ یاقوت بسفت

پیکر خسته اش افتاد زبون

بر لبش نقش دو سه قطرۀ خون

باغ ماتمکده شد در نظرم

سوخت زین حادثه جان و جگرم

عهد بستم به خود آن لحظه چنان

که بگیرم ز گریبان زمان

خلق را از ستم آزاد کنم

وطن خویشتن آباد کنم

Keine Kommentare: