Donnerstag, 13. August 2009

گفتم به دل: ز آیینه ات گرد غم بشوی


ید من



گفتم به دل: ز آیینه ات گرد غم بشوی

فرداست روز عید و زمان مسرتست

بگذر ز فکر رنجبری و توانگری

کاین از چه محو غصه و آن مست عشرتست

گر توده یی به داغ تمنا کباب شد

ور دسته یی خراب شراب شرارتست

گر کودکی به حسرت کالای نو بسوخت

ور قلب مادری، به غمش پُر ز محنتست

گر سفره ها به آرزوی قرص جو تهیست

ور میز ها ز شیرۀ جان پُر ز لذتست

دانشور فقیر اگر میزید حقیر

سرمایه دار راهزن، ار غرق عزتست

گر قلب های مرده ز عشق وطن تهیست

ور سینه های سرد حصار قساوتست

هر کس برای خویش زید، بر من و تو چه

کاین از چه غرق نعمت و آن در مصیبتست

با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین

کاین یکدو روزه عمر به شادی غنیمتست

زند نیشخند و اشک فشاند و کشید آه

گفتم: بگو، به خنده و اشکت چه حکمتست ؟

گفتا که خنده بر سخن سرد می زنم

اشکم برای اینکه دلت بی حرارتست

از رنجبر به لب سخن بی ادب مبر

کاین ژنده پوش رهبر راه سعادتست

تجلیل روز کارگران عید من بود

جشنم به شام خلق چراغ عدالتست

کوشش مکن به دوریش از خلق کارگر

دل را به این قبیله کمال ارادتست

Keine Kommentare: